قوله تعالى: إنا نحْن نحْی الْموْتى ارباب معرفت در احیاء موتى معنى دیگر دیدهاند و فهمى دیگر کردهاند گفتند: اشارت است بزنده گردانیدن دلهاى اهل غفلت بنور قربت و زنده کردن جانهاى اهل هوا و شهوت بنسیم مشاهدت و روح مواصلت، اگر همه جانهاى عالمیان ترا بود و نور قربت ترا حیاة طیبه ندهد مرده زندانى تویى، و اگر هزار سال در خاک بودهاى چون ریحان توحید رحمن در روضه روح تو بود مایه همه زندگانى تویى، عزیز باشد کسى که ناگاه بسر چشمه حیاة رسد. و خضروار درو غسلى بیارد تا حى ابد گردد.
پیر طریقت گفت: الهى! زندگانى همه با یاد تو و شادى همه با یافت تو، و جان آنست که در و شناخت تو، الهى! موجود نفسهاى جوانمردانى، حاضر دلهاى ذاکرانى، از نزدیکت نشان میدهند و برتر ازانى، و از دورت مىپندارند و نزدیکتر از جانى، ندانم که در جانى یا خود جانى نه اینى نه آنى، جان را زندگى مىباید تو آنى.
و نکْتب ما قدموا و آثارهمْ یعنى خطاهم الى المسجد فى ظلم اللیل و وقوفهم على بساط المناجاة معنا. و فى الخبر بشر المشائین فى اللیل الى المساجد بالنور التام یوم القیمة.
در وقت سحرگاه که بنده از حجره اندوه خود بیرون آید بقصد مسجد و محراب، و قدم بر بساط مناجات نهد، هر چه در اطراف و اکناف سماوات مقرب بود زبانها بحمد و ثنا بگشایند و از جناب جبروت سرا بسر کأس شراب وصل انا جلیس من ذکرنى روان گردد، آن ساعت آسمان و زمین از غیرت فرو گدازند و در این اطباق کونین زبانهاى تعطش از عین شوق بگشایند که و للارض من کأس الکرام نصیب، عزیز کسى که آن ساعت بستر و بالین وداع کند و روى بمحراب عبادت نهد و درد خود را مرهم جوید، شریف وقتى که آنست، عزیز ساعتى آن ساعت که جلال احدیت بنعت صمدیت بساط نزول بیفکند و با تو این خطاب کند که هل من سائل؟ هل من تائب؟ هیچ درد زدهاى را سوالى هست تا جام اجابت در کام او ریزیم؟ هیچ تائبى هست تا مرکب قبول باستقبال او فرستیم؟ هیچ عاصیى هست تا جریده جریمه او را توقیع غفران کشیم.
خلیلى هل ابصرتما او سمعتما
با کرم من مولى تمشى الى عبد؟
و اضْربْ لهمْ مثلا أصْحاب الْقرْیة خبر میدهد از بازداشتگان عدل ازل، و جاء منْ أقْصا الْمدینة رجل یسْعى نشان میدهد از برداشتگان لطف قدم، آن بازداشتگان عدل را داغ قطیعت بر نهاد که لمْ یرد الله أنْ یطهر قلوبهمْ، این برداشتگان لطف ازل را بالزام از راه تقوى در کشید که و ألْزمهمْ کلمة التقْوى، آن رانده اخْسوا فیها و لا تکلمون و این خوانده و الله یدْعوا إلى دار السلام مقبولان حضرت دیگراند و مطرودان قطیعت دیگر، مقبولان حضرت را میگوید: أولئک حزْب الله ألا إن حزْب الله هم الْمفْلحون، مطرودان قطیعت را میگوید: أولئک حزْب الشیْطان ألا إن حزْب الشیْطان هم الْخاسرون کرم و رحمت او مقرعه عزت پیش مرکب دولت حزب الله میزند و چون و چرا نه، جبروت و کبریاى او کوس قهر و سیاست در دماغ حزب الشیطان میکوبد و روى سوال نه، و کس را بر اسرار جلال ذو الجلال اطلاع نه امیر المومنین على کرم الله وجهه گوید: یکى را در خاک مىنهادم سه بار روى او بجانب قبله کردم هر بار روى از قبله بگردانید، پس ندایى شنیدم که اى على دست بدار آن را که ما ذلیل کردیم تو او را عزیز نتوانى کرد. کرامت خواندگان و اهانت راندگان همه از درگاه جلال اوست و بارادت و مشیت اوست تعز منْ تشاء و تذل منْ تشاء نشان کرامت بنده آنست که مردوار در آید و جان و دل و روزگار فداى دین اسلام کند چنانک آن جوانمرد کرد حبیب نجار مومن آل یس، تا از حضرت عزت این خلعت کرامت بدو رسید که: ادْخل الْجنة دوستان او چون بآن عقبه خطرناک رسند بایشان خطاب آید که ألا تخافوا و لا تحْزنوا، باز ایشان را بشارت دهند که و أبْشروا بالْجنة. احمد حنبل قدس الله روحه در نزع بود بدست اشارت میکرد و بزبان دندنهاى میگفت عبد الله پسرش گوش بر دهان او نهاد تا چه شنود، او در خویشتن میگفت: لا بعد لا بعد نه هنوز نه هنوز، پسر گفت اى پدر این چه حالت است؟ گفت اى عبد الله وقتى با خطرست بدعا مددى ده اینک ابلیس برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر میریزد و میگوید: اى احمد جان ببردى از زخم ما، و من میگویم: لا بعد هنوز نه، تا یک نفس مانده جاى خطر است نه جاى امن. در خبر میآید که بنده مومن چون از این سراى فانى روى بدان منزل بقا نهاد، غسال او را بران تخته چوبین خواباند تا بشوید، از جناب قدم بنعت کرم خطاب آید که اى مقربان درگاه در نگرید چنانک آن غسال ظاهر او بآب میشوید ما باطن او بآب رحمت میشوئیم، ساکنان حضرت جبروت گویند: پادشاها ما را خبر کن تا آن چه نور است که از دهان وى شعله میزند؟
گوید که آن نور جلال ماست که از باطن وى بر ظاهر تجلى میکند. حبیب نجار چون بآن مقام دولت رسید او را گفتند: ادْخل الْجنة، اى حبیب در رو درین جاى ناز دوستان و میعاد راز محبان و منزل آسایش مشتاقان تا هم طوبى بینى هم زلفى هم حسنى، طوبى عیش بىعتاب است، زلفى ثواب بىحساب است، حسنى دیدار بىحجاب است.
حبیب چون آن نواخت و کرامت دید گفت: یا لیْت قوْمی یعْلمون بما غفر لی ربی...
آرزو کرد که کاشک قوم من دانندى که ما کجا رسیدیم و چه دیدیم! نواخت حق دیدیم و بمغفرت الله رسیدیم.
آنجاى که ابرار نشینند نشستیم
صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم
ما را همه مقصودى بخشایش حق بود
المنة لله که بمقصود رسیدیم
الحمد لولیه.